یا مهدی خود می دانی که با چه حسی مدام در پی تو هستم...
آن سان که عشقت در قلب کوچکم جوانه زد. آن سان که عشق
را درک کردم،کوله بار مملو از آه چند ساله ی خود را بر دوش
کشیدم...آن سان که آدینه هادر انتظار حضور سبز تو سوار بر
اسب دلتنگی میشدم و رویای آمدنت و دیدار سبز را در ذهنم
می پروراندم، چگونه می توانستم باور کنم آدینه ای دیگر گذشت
و من باید اتظار را از سر آغاز کنم....
آن سان که شیشه ی بلوری دلم می شکست و آه عمیقی از
کوچه پس کوچه های دلم بر می خواست و نا گفته های پنهان در
دلم سنگینی می کرد،تازه به وسعت بغض های فرو خورده ام
پی بردم...
آن سان که انتظار را سر مشق تمامی رویا ها و آرزوهایم قرار دادم
و شبها را به روز و روزها را به شب رساندم و بر بلندای امید وصال
به پرواز در می آمدم و ظهورت را از خدا التماس میکردم،یادم می آید
که گویی زمان متوقف می شد و لحظه ها سوار بر لاک پشت پیر
زمان می شدند گویی هزاران سال طول می کشید تا جمعه بیاید
و یادم هست که وقتی غروب جمعه فرا می رسید بغض راه گلویم
را می بست و اشک از چشمان بی قرارم سرازیر می شد و من
ناباورانه جمعه ای دیگر را به انتظار می نشستم...
و اکنون نیز روزگارم به همین منوال می گذرد و من دلتنگ تر از
دیروز در انتظار تو هستم و آرزوی دیدار ماهت و ظهور سبزت که
صداقت،یک رنگی،عدالت،پاکی، و آرامش را به ارمغان خواهد آورد
مرا تا به جنون می کشاند و می دانم آن جنون عشق توست....
یا مهدی ، ای بهترینم بیا و ما را بیشتر از این در انتظار وصالت منتظر
مگذار...
مگذار بیشتر از این تنها بمانیم و با دلتنگی هم آغوش شویم.